نگران خودمم، خی لی
كنارم جات خاليه ؟!
25 آبان به بــآد رفتم ..
شدم یه کوه .. سنگینم ، وحشتناک نگرانم
حس می کنم دیگه ته شه، داره تمومم می کنه ، هی چی ندارم
خالیِ خالیم
انقدر بغضم و خستگی و درد و سنگینی که داره تحملم تموم می شه
می کشم خودم ُ که تموم شدنم ُ نبینن حداقل انقدر وحشتناک تموم شدنمُ
انگار یه فیل گنده نشسته روی قفسه سینه ام ، سنگینه
انگار چند تن بارگذاشته باشن رو جفت شونه هایم، دارند میفتن
وحشتناک ترش اینه که این همه گفتم
اما نتونستم اون حالی که هستم ُ
حتا گوشه ای ازش رو توصیف کنم ، خنده داره ..
فقط دلم خزیدن توی ِ دارالهدیه را می خواهد که شاید بشود کمی آرام شد
کمی سبک شد ، حداقلش اینه که کمی آرامش می آید توی وجودت..
خدا دلم تنگه ، دلتنگـــــــــــــــــــــــــم ، این نبودن را درد می کشم ..
نظرات شما عزیزان: